آمد، اورکتش روی دوشش بود و جوراب نداشت. یک نگاهی به او انداختم و...
امتیاز
(0)
بازدید: 240
- شماره مطلب: m-f-188
- درباره مطلب:
🌷حاجقاسم سلیمانی:
آمد، اورکتش روی دوشش بود و جوراب نداشت. یک نگاهی به او انداختم و لبخندی زدم. گفت: "داشتم با این حال نماز میخواندم. گفتند که با من کاری دارید. میخواستم جورابم را بپوشم، با خودم گفتم که حسین پسر مش غلامحسین تو اینجوری رفتی پیش خدا، حالا میخای پیش فلانی یهجور دیگه بری؟!"
- مشاهده:
- دریافت:
- برچسب: